فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

بهترین هدیه زندگی

هفته مربوط به کارهای آتلیه خانوم خانوما

سلام گرم و صمیمانه به یدونه دخترم و خوانندگن خاموش 'گزارش هفته پرکار ما این هفته تصمیم خودم را برای آماده کردن کارهای آتلیه ات گرفتم و شنبه بعدازظهر بهاتفاق بابایی رفتیم واست دو دست لیاس  و کفش خریدم البته ظهر با هم دسبکار شدیم و خمیر بازی کردیم به این صورت که آرد گندم ، آب، چن رنگ خوراکی و نمک آوردم و نانوا بازی کردیم و اولش من خمیر همه رنگ دادم دستت و بازی کردی بعدش دیدم راغبی خودت از ابتدا خمیر درست کنی.آرد ریختی و آب ریختی و به نمک خیلی علاقه داشتی گفتم مشتریا نونمونو نمیخرنا خیلی شور شده همین اسباب خنده شده و با دستت ورز میدادی و یواشکی رنگ میریختی در میزان زیاد و تنور گذاشتم ولی اصلا تو تنور نذاش...
18 ارديبهشت 1393

مامان جیش دارم

سلام  گل بنفشه زیبای بهاری ام امممممممممم چقد خوشرنگی صبح 8:30 از خواب بیدار شدی  بابایی هنوز نرفته بود اداره و گفتم بریم دسشویی قبول نکردی اندکی نگذشته بود که خودت گفتی بریم. الهی قربونت برم من که واقعا آرامش من خیلی خوبه و برخلاف پیشنهاد دیگران که دایم به من توصیه میکنن دعوا کن داد بزن و بچه باید حساب ببره و... البته به ندرت از این روشها به گونه ای استفاده میکنم ولیاصلا مثمر ثمر نیست و راضی نیستم و همین که نظرنو با آرامش کامل بهت میگم خودت مکثی میکنی و میبینی باید دسشویی بری یا مسواک بزنی یا فلان بپوشی و... خیلی به نظرم بهتر و دلنشین تره تا استفاده از شیوه خشونت و زور و چیزی که بسیارمیبینم صبحانه لیوان شیر نا...
12 ارديبهشت 1393

پ و ش ک

سلام عروسکم دیشب ساعت 1 بامداد در حالی که خواب بودی ناگهان تکونی خوردی و نا آرومی و بهت گفتم جیشداری بیابریم، آب میخوای؟ فقط نا ارومی میکردی ناگهان دیدیم جیش کردی تو شلوارت بغلت کردم بردمت دسشویی بشورمت میگفتی: مامان جون بیاد و... شستمت میگی: همون شلوار خیس شده رو میخوام ای خدا از دست بهانه ها و گاها همکاری نکردانات بینهایت شدید گریه کردی وبه هیچ طریقی هم ارونم نمیشدی. تا اخرش رفتی پیش مامان جون آروم شدی و درنهایت اومدی کنارم خوابیدی. اخ که چقد عصبی میشه ادم و باید خشمشو بخوره صبح بیدار شدی مامان جون اینا نبودن. ناهار دلمه برگ انگور درست کردم عالی شد موادشو در میاوردی و برگ خالی میخوردی چون ترش بود خوشت میومد . ماما...
12 ارديبهشت 1393

weekend

پنج شنبه سلام عسیسم تقریبا ساعت 10 پاشدی و آبریزش و عطسه اوج گرفته بود و موقع ناهار سر سفره نیمدی و بهانه های پی در پی که ظاهرا علتش بیماریت بود و بابایی بردت تو تراس در کنار دو کتی بازیگوش بهت داد  و بعدشم بابایی خواست بخوابه که همچنان مقاومت برای نخوابیدن داشتی و بنده خدا منصرف ازخواب شد از بس ناخن میخوری این روزها و انگشت و هر چیزی که ببینی مث مدتها قبل دوباره شدت گرفته شاید به علت جدایی از پوشکه !!!!!!!!!!!!!!!!چون مدتها بود که ترک کرده بودی دوباره باید روشهای قبل بکار بگیرم که انشالله زود ترک بشه بعد از ظهر با بابایی رفتین پارک و برگشتن خوابت برده بود . زود بیدار شدی ولی کسل بود و شام نخورده کنار بابا خو...
12 ارديبهشت 1393